خاطره

  • ۰
  • ۰

یک مهر سال ۱۳۹۰ بود مانند هر دختر دبستانی دیگری به همراه مادرم راهی مدرسه شدم مادرم مانند هر مادر دیگری نگران آینده و تحصیل من بود و می خواست که بهترین دبیر و معلم برای من باشد دوتا معلم کلاس چهارم ایستاده بودند یکی خوش برخورد و صورت خندانی داشت ولی دیگری اخمو و به ظاهر نامهربان من وارد کلاس خانم خوش برخورد شدم بعد از یک هفته اخلاقش تغییر کرد و دیگر از آن خانم مهربان خبری نبود گویی که برای او تحصیل ما مهم نبود و بد رفتاری های آن شروع شد  یک قلک رو  رو باز کرد و گفت هر روز صبح پول درون آن بیندازیم واگر پولی نمی انداختیم یکی از بچه ها را مامور میکرد تا مارا زیر نظر داشته باشد تا از بوفه خوراکی می گیریم یا خوراکی داریم تا ما را تنبیه کند اصلا درسی به ما نمی داد وفقط وقتی نزدیک به امتحانات نوبت اول یا دوم میشدیم میگفت که یک دفتر بیاوریم و از رو یک کتاب تند تند میگفت بنویسیم به طوری که انگشت دستتم اسیب دید و تنبیه های بدی که با شلنگ  وغیره انجام میداد بین بچه ها فرق می گذاشت و کلاس فوق خارج از مدرسه انجام میداد تا پولی بگیرد در مدرسه هیچ درسی انجام نمی داد سال بعد از آن یک قانونی امد که همان معلم با دانش آموزانش به یک کلاس بالاتر بروند خیلییی از والدین بچه های خود را از مدرسه بردن و مادرم با کلی خواهش و تمنا توانست من را به کلاس دیگری ببرد همان خانم اخمو ولی برعکس خیلی مهربان خوش برخورد اگه درسی می‌پرسید بهمون جایزه میداد و کلی درس زندگی که به ما آموخت  و یاد گرفتیم که دیگه کسی را از روی ظاهر قضاوت نکنیم

  • ۰۱/۱۲/۱۳
  • لیلا سرحدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی